داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

۱۸ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

از فوائد پاره آجر!

روزی مرد ثروتمندی در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.پسرک گریان ،با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ،جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخ دار به زمین افتاده بود جلب کند.

پسرک گفت:اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور میکند .برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم .مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد.برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیلش شد و به راهش ادامه داد.

    نتیجه:در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه ما پاره آجر به طرفمان پرتاب کنند.خدا در روح ما زمزمه میکند و با قلب ما حرف میزند .اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم او مجبور میشود پاره آجر به سمتمان پرتاب کند.

     این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نکنیم.


۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۰:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

شاهین!

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. 

 

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. 

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. 

 

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...

پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. 

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. 

 

 

پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. 

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. 

 

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ 

 

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

۰۳ مهر ۹۲ ، ۱۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

هدیه فارغ التحصیلی!

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...

من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.


سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

۰۳ مهر ۹۲ ، ۱۱:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

دنیای مجازی!

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.مدت ها بود می خواستم برای سیاحت در مکان های دیدنی به سفر برم.در رستوران محل دنجی رو انتخاب کردم.می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای سفر برنامه ریزی کنم.

غذای مورد علاقه ام را سفارش دادم و بعد نوت بوکم را باز کردم و مشغول چک کردن ایمیل هام شدم،که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
عمو!میشه کمی پول به من بدی؟
نه کوچولو ، پول زیادی همراهم نیست.
فقط اون قدری که بتونم نون بخرم.
باشه برات می خرم.

صندوق پست الکترونیکی من پر از ایمیل بود.از خواندن شعر ها،پیام های زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم.
عمو میشه کره و پنیر هم بیارن؟؟؟
آه...یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
باشه ولی بعد اجازه بده به کارم برسم،من خیلی گرفتارم.خب؟؟؟

غذای من رسید،غذای پسرک را سفارش دادم.
گارسون پرسید که اگر او مزاحم است،بیرونش کند؟
وجدانم مرا منع کرد،گفتم:"نه مشکلی نیست"!
بذارید بمونه.
براش نون و یه غذای خوشمزه بیارید.

آن وقت پسرک رو به روی من نشست.
عمو چی کار می کنی؟؟
ادامه مطلب...
۰۳ مهر ۹۲ ، ۱۱:۰۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری