داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

کلاس فلسفه!

پروفسور فلسفه با بسته  سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان   خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت   و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس  از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه...
ادامه مطلب...
۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۲۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

تاجر میمون!

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...
ادامه مطلب...
۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۰۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

پلیدی ها با ما می مانند و نیکی ها به ما باز می گردند!

پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...

مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:

هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!

این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد  و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟

یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....
ادامه مطلب...
۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۰۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

دزد و عارف!

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد
که کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود اوجز یک پتو چیزی نداشت .

اوشب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت ونیمی دیگر را روی خود می کشید  روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.

عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود  .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.

عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم...

ادامه مطلب...
۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۲۱ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

پیرمرد و سالک!

پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت .. سالکی را بدید که پیاده بودپیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری؟ سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌کنندپیر مرد گفت : به خوب جایی می روی
سالک گفت : چرا ؟پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟پیر مرد گفت : تا راست چه باشد
سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند
پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟
سالک گفت : نه
پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟...

ادامه مطلب...
۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۱۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

درسی بزرگ از یک کودک!

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بودکه او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و....

ادامه مطلب...
۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۰ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

به اندازه فاصله زانو تا زمین!

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:
فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟

استاد اندکی تامل کرد و گفت:

فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!

آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و...

ادامه مطلب...
۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۴۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری