داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

۴ مطلب با موضوع «رمان و داستان» ثبت شده است

مسیر زندگی ... {4}

بعد خندید و گفت: بابا از حرفام ناراحت نشین‌ها ..

شما اگه مسئول هم بشین، مثل همون مسئولی می‌شین که الان در بحث سیاسی بهش گیر میدین

و می‌گین: فقط کار خودش رو می‌کنه و بقیه رو به حساب نمی‌آره! بعد با چشمانی نمناک به من نگاه کرد و گفت: ..

بابا جون! به خدا دوستت داریم، اما حال و روز ما بیشتر براتون مهم باشه!!!

فقط فهمیدم زندگی کلاسی است که درس‌ها و عبرت‌هاش، رایگان به ما مهارت‌ها رو می‌آموزند.

فقط کافی است «توجه کنیم»، «بخواهیم»، «ببینیم»، «بشنویم» و «بکار ببریم».

.: برداشت‌ها

ما ابعاد مختلف معنوی، اجتماعی، زیستی، عاطفی، اقتصادی و ... داریم. نباید در یکی رشد کاریکاتوری کنیم وگرنه تعادل شخصیت مان به هم می خورد.

ما به عنوان انسان احتمال خطا در تفکر و رفتارمان داریم. برای دفع ضرر خود را در آینه نظر، تجارب، پیشنهاد و انتقاد خیرخواهان خود ببینیم.

بزرگ‌ترین عیب ما، غفلت از عیوب خودمان است و زیر ذره‌بین قرار دادن عیوب دیگران است.

گفتگو و مذاکره در خانواده سلامت روان خانواده را افزایش می‌دهد.

مدیر و سرپرست متعادل، نقش کلیدی در ایجاد خانواده متعادل دارد.

کتاب خانواده متعادل نوشته دکتر محمدرضا شرفی نشر انجمن اولیاء و مربیان را مطالعه کنیم [1] .

پانوشت:

[1]. ماهنامه خانه خوبان، معاونت فرهنگی، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)، ش46، مهرماه سال 1391.


۱۲ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین میم

مسیر زندگی ... {3}

نتونستم جلوی خنده خودم رو از کارهای بامزه دخترم بگیرم.

بی‌صبرانه منتظر پاسخ بودم.

نخواست زیاد منتظرم بذاره.

سری تکان داد و گفت: سرعتم در کل مسیر زیاد که نبود، بود؟ جاده هم که خلوت بود، مگه نه؟ ولی...

ولی ما دیدیم که شما چقدر ترسیدین. البته حق هم دارین؛ چون احساس مسئولیت می‌کنین.

گفتم: ترسیدم؟! دیگه چکار باید می‌کردم؟

گفت: قبول دارم کارم درست نبوده اما...

اما، باباجون! از خودتون یاد گرفتم که به بزرگ‌ترم احترام بذارم و با احترام نظرم را بگم.

خب من نظرم را می‌گم، اگه اشتباه می‌کنم شما راهنمایی‌ام کنین.

شما راننده این ماشین هستین و از اون مهم‌تر، راننده و مسئول ماشین خانواده و یا بهتر بگم مدیر زندگی هستین. چرا؟

چرا شما مانند بسیاری از مردان فامیل، همیشه فرمان مدیریت‌تون به یک سمت ثابته؟

اگه فرمان زندگی فقط روی سیاست یا فوتبال یا کار یا ... ثابت نگه داشته بشه، خطرناک نیست؟

راننده خانواده هر طور برونه، از دوربین مخفی خدا، در امان می‌مونه و جریمه نمی‌شه؟

ماشین خانواده با خواب بودن راننده‌اش، تصادف نمی‌کنه؟

زندگی منشوریه که هزار بعد و پیچ و خم داره.

شما هم باید متناسب با مسیر زندگی، ماشین خانواده را برونین.

چند دقیقه پیش، توی پارک اصلا متوجه نشدین موقع چایی درست کردن، دست مامان چسبید به کتری و تاول زد!

نه، برای اینکه اونجا هم با فامیل و دوستان بحث سیاسی می‌کنین.

فقط گاهی به من گفتین چرا مثل قبل مطالعه نمی‌کنم، اما شده بیایین تو اتاقم کمی بنشینین پای درد و دلم.

بابا! من سیاسی نیستم، اما شنیدم توی پارک از کار یه مسئولی ناراحتین که چرا به نظر دیگران احترام نمی‌ذاره!


پایان ماجرا را فردا دنبال کنید ...

۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین میم

مسیر زندگی ... {2}

با احترام گفت: باباجونم! اگه به یه سؤال من پاسخ بدین، همه چیز روشن می‌شه.
با خواهش همسرم قبول کردم که به سؤالش جواب بدم.
زیر زیرکی چشمکی به مامانش زد
و با احساس گفت: بابای گلم! ..
اگه من فرمان ماشین رو در کل مسیر ثابت نگه دارم و اصلاً به سمت راست یا چپ حرکت ندم، چی می‌شه؟

از سؤالش تعجب کردم. نگاهی به او و همسرم کردم و سرم رو تکان دادم.
همسرم که گفتگوی من و دخترم را دنبال می‌کرد، گفت: خب جوابش رو بده ببینیم چی می‌خواد بگه!

گفتم: خُب. معلومه دیگه، آخه این سؤال پرسیدن داره؟ حتماً یه نقشه‌ای تو سرتون دارین!

با هم زدن زیر خنده. دخترم گفتم: جوون من بگو کار دارم.

نفس عمیقی کشیدم و با سردی گفتم: خب تصادف می‌کنیم و احتمالاً آسیب ببینیم. نمی‌دونم شاید هم پلیس جریمه‌مون کنه.

با تبسم گفت: آفرین بابا! درست گفتین.
بعد به مامانش گفت: فعلاً دستم به فرمان بنده، شما بابایی رو تشویق کنین. یه جایزه هم پیش من دارن!


ماجرا را دنبال کنید ...
۱۰ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین میم

مسیر زندگی ...

وقتی جمعه گذشته از پارک بر می‌گشتیم، دخترم اصرار کرد که کمی بیرون شهر رانندگی کنه.

تازه گواهینامه‌اش رو گرفته بود و من خیلی به رانندگیش اعتماد نداشتم.

با اشاره همسرم قبول کردم و اون پشت فرمان نشست.

همه چیز تو مسیر به خوبی می‌گذشت تا اینکه متوجه شدم ماشین به سمت شانه خاکی جاده می‌ره.

به دخترم نگاه کردم، با اینکه خواب نبود ولی فرمان را نمی‌چرخوند.

ناخودآگاه، داد زدم: آهای! چه کار می‌‌کنی؟ با خنده و خونسردی گفت: هیچی! می‌بینین که دارم رانندگی می‌کنم.

با گرهی که به ابروهام انداختم، فرمان را به سمت مسیر اصلی برگرداند و به راهش ادامه داد.

چیزی نگذشت که دوباره دیدم ماشین داره به سمت شانه خاکی سمت چپ می‌ره.

داد زدم و گفتم: ببینم خوابت می‌آد؟ معلومه داری چه کار می‌کنی، نکنه می‌خوای ما رو به کشتن بدی؟!

دوباره خندید و گفت: نه سرحال سرحالم. بابا می‌شه برگردین و مسیر پشت سرتون رو ببینین. با اصرار او برگشتم و نگاهی به پشت سرمون کردم و با تعجب گفتم: که چی؟

گفت: جاده خلوت خلوته. نه؟ جلوی ما هم ماشینی تو خیابون نیست. درسته؟

حواسم هم خیلی جَمعه و با احتیاط چند تا مانور اومدم!

هنوز حرفش تموم نشده بود که با تعجب گفتم: عمداً این طوری رانندگی کردی؟ مگه ...


باقی ماجرا در قسمت بعدی


۰۹ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین میم