داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

بوسه و سیلی!

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت


خانم جوان در دل گفت: ...

ادامه مطلب...
۰۲ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۳۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

شاعر بی پول !

یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند. نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت این پول چیه ؟....

ادامه مطلب...
۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۵۰ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

انسان های بزرگ !

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.


پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به ...

ادامه مطلب...
۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۴۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

شراب فروش!

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که ...

ادامه مطلب...
۲۷ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۵۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

حتما دلیلی دارد ...

مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.

اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...

ادامه مطلب...
۲۷ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۵۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

داستان مرد خوشبخت !

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".

تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....

ادامه مطلب...
۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۱۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد !

روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:....

ادامه مطلب...
۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۱۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری