داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

۲۳۰ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

هدیه فارغ التحصیلی!

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...

من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.


سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

۰۳ مهر ۹۲ ، ۱۱:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

دنیای مجازی!

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.مدت ها بود می خواستم برای سیاحت در مکان های دیدنی به سفر برم.در رستوران محل دنجی رو انتخاب کردم.می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای سفر برنامه ریزی کنم.

غذای مورد علاقه ام را سفارش دادم و بعد نوت بوکم را باز کردم و مشغول چک کردن ایمیل هام شدم،که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
عمو!میشه کمی پول به من بدی؟
نه کوچولو ، پول زیادی همراهم نیست.
فقط اون قدری که بتونم نون بخرم.
باشه برات می خرم.

صندوق پست الکترونیکی من پر از ایمیل بود.از خواندن شعر ها،پیام های زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم.
عمو میشه کره و پنیر هم بیارن؟؟؟
آه...یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
باشه ولی بعد اجازه بده به کارم برسم،من خیلی گرفتارم.خب؟؟؟

غذای من رسید،غذای پسرک را سفارش دادم.
گارسون پرسید که اگر او مزاحم است،بیرونش کند؟
وجدانم مرا منع کرد،گفتم:"نه مشکلی نیست"!
بذارید بمونه.
براش نون و یه غذای خوشمزه بیارید.

آن وقت پسرک رو به روی من نشست.
عمو چی کار می کنی؟؟
ادامه مطلب...
۰۳ مهر ۹۲ ، ۱۱:۰۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

عشق مادرانه!

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسرکوچکی با عجله لباس هایش را در آورد خنده کنان به داخل دریاچه شیرجه رفت.مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند.مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد.پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود...                                  تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشاند.مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود صدای فریاد مادر را شنید.به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.پسر را به بیمارستانرساندند...                                                                                                                   دو ماه گذشت تا پسر بهبود یابد.پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود. و روی بازو هایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.                                                                                                                                    خبرنگاری با کودک مصاحبه می کرد.از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد!سپس با غرور بازو هایش را نشان داد و گفت:این زخم ها را دوست دارم،این ها خراشهای عشق مادرم هستند! گاهی مثل یک کودک قدر شناس،خراش های عشق خداوند را به خودت نشان بده.خواهی دید چه قدر دوست داشتنی هستی.

۳۰ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۲۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

قهرمان گلف!

رابرت داینس زو قهرمان گلف ارژانتین در یکی از مسابقه های خود مبلغ زیادی پول برنده شد.
پس از گرفتن جایزه،زنی با گریه و التماس نزد وی آمد و از او خواست تا برای درمان فرزند رو به مرگش،پولی به او بدهد.
زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش را از دست خواهد داد.
قهرمان گلف بدون معطلی،تمام پول را به زن بخشید.
هفته بعد یکی از مقامات کمیته گلف به رابرت گفت:
ای ساده لوح!
خبر جالبی برایت آوردم.آن زن اصلا بچه بیماری نداشته و حتی ازدواج هم نکرده است.فریب خوردی دوست من!
و رابرت با خوشحالی جواب داد:
خدا را شکر!
پس هیچ کودکی در بستر مرگ نبوده است!این فوق العاده است!
۳۰ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۱۶ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

فرشته کوچک!

 در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت در را شکستی ! بیا تو .ادر باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !
و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است .ا
دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم .ا
دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد .ا
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود . دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود .ا
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .ا
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد .ا
دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی ! ا
مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته ! و به عکس بالای تختش اشاره کرد .ا

پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ..... ! ا

۳۰ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

مهمانان ناخوانده!

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه.
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.

غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد.
شوهر خوشحال شد و گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟
شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود.
در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.
زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟ این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.

۲۸ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۲۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

داوطلب!

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم

با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود

که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود

و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید:

آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و….

سپس نفس عمیقی کشید و گفت:

بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود

و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه

رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود

و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:

آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش

توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود

و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد

و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود . . .

۲۸ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری