روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با
یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد.
بنابراین ، شماره منزل او را گرفت. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت : سلام ! رییس پرسید : بابا خونس ؟ صدای کوچک نجواکنان گفت : بله ! رییس گفت می تونم با او صحبت کنم ؟ کودکی خیلی آهسته گفت : نه !!!! رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند ، گفت : مامانت اونجاس ؟ کودک جواب داد : بله !!! رییس به سرعت گفت : می تونم با او صحبت کنم ؟ دوباره صدای کوچک گفت : نه !!!
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید : آیا کس دیگری آنجا هست ؟ کودک زمزمه کنان پاسخ داد : بله ، یک پلیس !
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک
پلیس در منزل کارمندش چه می کند ، پرسید : آیا می تونم با پلیس صحبت کنم ؟
کودک خیلی آهسته پاسخ داد : نه ، او مشغول است ؟ رییس گفت : مشغول چه کاری
است ؟ کودک همان طور آهسته باز جواب داد : مشغول صحبت با مامان و بابا و
آتش نشان. رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری
از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید : «این چه صدایی است ؟ صدای
ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت : یک هلی کوپتر !!!
رییس بسیار آشفته و
نگران پرسید : آنجا چه خبر است ؟ کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا
ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد : گروه جست و جو همین الان
از هلی کوپتر پیاده شدند. رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود ،
نگران و حتی کمی لرزان پرسید : آنها دنبال چی می گردند ؟ کودک که همچنان با
صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد : من
!!!!!!!