دو تا مرد توی سلمانی منتظر نشسته بودند و با هم گپ می زدند.
یکی شون گفت :
زندگی خیلی سخته.
اون یکی گفت :
آره ، ولی اگه بری سراغ خدا ، حتما توی سختی
ها کمکت می کنه.
و جواب شنید :
کدوم خدا؟!
اگه خدائی بود که وضع مردم
اینجوری نبود.
خدا هست و مردم باید رنج بکشند؟!
خدا هست و این همه گره توی
زندگی هاست؟!
و هر چه توضیح می شنید ، سرسختانه تر روی حرفش پافشاری می
کرد.
اونها گرم بحث بودند که فقیری وارد شد و درخواست پول کرد.
ظاهر اون نا
مرتب بود و موهاش بلند و بهم ریخته و ژولیده.
چشم های اونی که دلگرم به خدا بود
برقی زد و گفت :
گمون کنم هیچ سلمانی ای در شهر ما نیست ، نظرت چیه؟
اون یکی
هم با تعجب پاسخ داد که :
پس الآن ما کجا ئیم؟
اولی ادامه داد که :
اگر در
شهر مون سلمانی وجود داشت که نباید کسانی مثل اون پیدا می شدند ، مگه نه؟!
دوست
من ، آرایشگرها هستند ، ولی تا به اونها مراجعه نکنی از ژولیدگی رهائی پیدا نمی
کنی.
خدای مهربون هم هست.
ولی تا سراغش نری ، تا دست توی دستش نذاری و تا ازش
نخوای اوضاع رو برات روبراه کنه
این توئی که مقصری ، چون مثل ژولیده ای می مونی
که سراغی از آرایشگر نمی گیره.
پس...!
منبع: نرم افزار نیش ها و نوش ها