زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه , گوشت بدن خودشو میکندو میداد به جوجه هاش میخوردندزمستان تمام شد و کلاغ مرد!
اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:آخی خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!
زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه , گوشت بدن خودشو میکندو میداد به جوجه هاش میخوردندزمستان تمام شد و کلاغ مرد!
اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:آخی خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد :
مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش
بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش
گردون … زود باش
باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره
بیشتر بیاریم ؟؟ دارن میسوزن مواظب باش ، گفتم مواظب
باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش
نمیکنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش !
دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته
بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی
برات افتاده ؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده
درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط میخواستم بدونی وقتی دارم
مردی در خواب با خدا مکالمهای داشت: “خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی است؟ “، خدا او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد،
مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشقهایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دستهها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دسَت خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دستهها از بازوهایشان بلندتر بود، نمیتوانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: “تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است”، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، میگفتند و میخندیدند، مرد گفت: “خداوندا نمیفهمم؟!”، خدا پاسخ داد: “ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، میبینی؟ اینها یاد گرفتهاند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر میکنند.