پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت
.. سالکی را بدید که پیاده بودپیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری؟ سالک
گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان
خود را از ارث محروم میکنندپیر مرد گفت : به خوب جایی می روی
سالک گفت
: چرا ؟پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا
کسی بیاید و این مردم را هدایت کند سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد
؟پیر مرد گفت : تا راست چه باشد
سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند
پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟
سالک گفت : نه
پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟...