داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

۲۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

نه به جنیفر لوپز!

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره...

ادامه مطلب...
۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۵۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

حکایت خدا و گنجشک!

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
" گنجشک گفت:
" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
 

۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

همیشه یک راه حل وجود دارد !

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...

ادامه مطلب...
۱۳ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

شکست یک شخص نیست!

یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود. روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود. شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند. یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد. شیوانا پاسخ داد:.....

ادامه مطلب...
۱۳ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

سنگ و سنگ تراش!

روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: ....

ادامه مطلب...
۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۰۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

برادران گلدشتین!

دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود. مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می . کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت: ....

ادامه مطلب...
۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۵۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

قدر همین شاه را باید دانست!

پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.وزیر گفت:...

ادامه مطلب...
۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۵۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری