داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کشیش» ثبت شده است

خسیس!

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:

نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت:

بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.



خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.


اما در مورد من چی؟...

من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟


می دانی جواب گاو چه بود؟


جوابش این بود:

شاید علتش این باشد که

"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"

۰۸ مهر ۹۲ ، ۱۴:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

شمع

روزی زن و شوهری که مدتها در آرزوی فرزند بودند به پیش کشیشی رفتند و از او خواستند تا شمعی روشن کند و برای بچه دار شدن آن دو زوج دعا کند.

کشیش آن شب شمعی روشن کرد و دعا هایش را خواند.

روز بعد زن و شوهر از آن شهر رفتند. سالها از آن ماجرا گذشت. اما کشیش همیشه این خاطره را در ذهن خود نگاه داشته بود. روزی از روزها کشیش به جستجو بدنبال آن زن و شوهر بود که بالاخره پیدایشان کرد. به جلوی ذر خانه ی آنها رفت و دید که صدای بچه های زیادی از آن خانه به گوش می رسد خوشحال شد و در زد!

زن در را باز کرد.

کشیش گفت: دخترم من همان کشیشی هستم که چند سال پیش به خاطر بچه دار نشدن شما شمعی روشن کردم.

زن گفت: آری یادم آمد

کشیش گفت: میتوانم با شوهرتان صحبت کنم؟ او هم اینک کجاست؟

زن گفت: رفته است تا آن شمعی که تو روشن کرده ای را خاموش کند!

۲۷ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

کشیش و پسر

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش

بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى

می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.

به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:

یک کتاب مقدس،

یک سکه طلا

و یک بطرى مشروب .



کشیش پیش خود گفت :

« من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید

کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است

که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب

و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به

درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»

ادامه مطلب...
۲۱ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

نامه اعمال

در صف طولانی بهشت، در روز قیامت یک راننده اتوبوس در جلو و یک کشیش پشت سر راننده ایستاده بودند.

نوبت راننده که رسید فرشته‌ای نگاهی عمیق به کارنامه‌اش انداخت و بهش گفت: شما بفرمائید بهشت.

نوبت کشیشه که رسید فرشته نگاهی به کارنامه‌اش کرد و بی معطلی گفت: شما برید جهنم که به خدمتتون برسند.

کشیشه تا اینو شنید صدای اعتراضش بلند شد که: این بی عدالتیه که این یارو ، راننده اتوبوس به بهشت بره و من‌ به جهنم. من که تمام عمرم را تو کلیسا صرف عبادت خدا کرده‌ام.

فرشته با مهربانی بهش گفت: ببین، اون یارو رانننده اتوبوس وقتی رانندگی میکرد تمام سرنشینان اتوبوس هر کاری داشتند ول میکردند فقط دعا میکردند ولی تو ، وقتی موعظه میخوندی تمام کسانی که تو کلیسا بودند خوابشون میگرفت.

 

۲۱ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۰۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

طوطیان عاشق

یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت .

او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده
زیبا هستند. اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه
هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟». این موضوع برای من واقعا دردسر شده و
آبروی من را به خطرا انداخته. از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنم که
چگونه آنها را اصلاح کنم؟

کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد
که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند... من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم .
آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند. به شما توصیه میکنم
طوطی هایتان را مدتی به من بسپارید. شاید در مجاورت طوطی های من آنها به جای
آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند .

خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت. فردای آن
روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت.
کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش
انداخت .

یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟


طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا
رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد !

 

۰۵ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۴۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری