داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برادر» ثبت شده است

از فوائد پاره آجر!

روزی مرد ثروتمندی در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.پسرک گریان ،با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ،جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخ دار به زمین افتاده بود جلب کند.

پسرک گفت:اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور میکند .برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم .مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد.برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیلش شد و به راهش ادامه داد.

    نتیجه:در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه ما پاره آجر به طرفمان پرتاب کنند.خدا در روح ما زمزمه میکند و با قلب ما حرف میزند .اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم او مجبور میشود پاره آجر به سمتمان پرتاب کند.

     این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نکنیم.


۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۰:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

داوطلب!

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم

با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود

که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود

و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید:

آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و….

سپس نفس عمیقی کشید و گفت:

بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود

و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه

رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود

و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:

آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش

توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود

و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد

و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود . . .

۲۸ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری