داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

شاگرد زیرک

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:”بله او خلق کرد

استاد پرسید: “آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟

شاگرد پاسخ داد: “بله, آقا

استاد گفت: “اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!”

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: “استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟

ادامه مطلب...
۰۶ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

خدای مشکل گشا ...

دو تا مرد توی سلمانی منتظر نشسته بودند و با هم گپ می زدند.
یکی شون گفت : زندگی خیلی سخته.
اون یکی گفت :
آره ، ولی اگه بری سراغ خدا ، حتما توی سختی ها کمکت می کنه.
و جواب شنید :
کدوم خدا؟!
اگه خدائی بود که وضع مردم اینجوری نبود.
خدا هست و مردم باید رنج بکشند؟!
خدا هست و این همه گره توی زندگی هاست؟!
و هر چه توضیح می شنید ، سرسختانه تر روی حرفش پافشاری می کرد.
اونها گرم بحث بودند که فقیری وارد شد و درخواست پول کرد.
ظاهر اون نا مرتب بود و موهاش بلند و بهم ریخته و ژولیده.
چشم های اونی که دلگرم به خدا بود برقی زد و گفت :
گمون کنم هیچ سلمانی ای در شهر ما نیست ، نظرت چیه؟
اون یکی هم با تعجب پاسخ داد که :
پس الآن ما کجا ئیم؟
اولی ادامه داد که :
اگر در شهر مون سلمانی وجود داشت که نباید کسانی مثل اون پیدا می شدند ، مگه نه؟!
دوست من ، آرایشگرها هستند ، ولی تا به اونها مراجعه نکنی از ژولیدگی رهائی پیدا نمی کنی.
خدای مهربون هم هست.
ولی تا سراغش نری ، تا دست توی دستش نذاری و تا ازش نخوای اوضاع رو برات روبراه کنه
این توئی که مقصری ، چون مثل ژولیده ای می مونی که سراغی از آرایشگر نمی گیره.
پس...!

منبع: نرم افزار نیش ها و نوش ها

۰۶ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین میم

گروگان گیری

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده .

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی .
دوستار تو
بابی

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده .
بابی

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت . رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش، واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده....!
بابی

 

۰۵ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

بهشت و جهنم

مردی در خواب با خدا مکالمه‌ای داشت: “خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی است؟، خدا او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد،

          مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دسَت خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

          مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: “تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است”، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند، مرد گفت: “خداوندا نمی‌فهمم؟!”، خدا پاسخ داد: “ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می‌کنند.

 

۰۴ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری