داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عصبانی» ثبت شده است

زن زرنگ

یه شب قرار بود با دوستام بریم بیرون. به شوهرم گفتم من ساعت ۱۲ خونه هستم. قول میدم
اون شب نفهمیدم چه جوری وقت گذشت مش_روب هم خورده بودم ساعت ۳ بود که رسیدم خونه.
همچین که درو باز کردم ساعت دیواری شروع کرد: کوکو…کوکو….کوکو
یهو یادم افتاد شوهرم ممکنه بیدار شده باشه واسه همین منم ۹ دفعه دیگه گفتم: کوکو
کوکو….کوکو………….کوکو
خیلی به خودم افتخار کردم که این راه حل رو پیدا کرده بودم در این حالت مستی..
!سه تاساعت ۹ تام من میشه ساعت ۱۲
صبح روز بعد شوهرم پرسید چه ساعتی اومدی دیشب؟
گفتم ۱۲ اومدم. اونم اصلا به نظر عصبانی نیومد.
بعدش گفت: ما یه ساعت نو لازم داریم.
پرسیدم: چرا؟
گفت: آخه دیشب ساعت ۳ دفعه گفت کوکو..کوکو..کوکو…بعد گفت: اه ۴تا کوکوی دیگه
کرد. بعدش گلوشو صاف کرد ۳تا کوکوی دیگه. بعد خندید ۲ تا کوکوی
!!دیگه. آخرشم پاش گرفت به میز خورد زمین و

 


۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

دفتر مشق کثیف

 

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد  سارادخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت

خانوم مادرم مریضه اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن…  اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه اونوقت

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد

هیچ گاه زود فضاوت نکنیم......................

 

۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری