داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فنجان قهوه» ثبت شده است

زندگی مثل چای است؟؟؟؟؟؟؟؟

گروهى از فارغ التحصیلان قدیمى یک دانشگاه که همگى در حرفه خود آدم هاى موفقى شده بودند، با همدیگر به ملاقات یکى از استادان قدیمى خود رفتند. پس از خوش و بش اولیه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح می داد و همگى از استرس زیاد در کار و زندگى شکایت می کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با یک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستیکى و بلور و کریستال گرفته تا سفالى و چینى و کاغذى (یکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ریختن براى خودشان را بکشند
پس از آن که تمام دانشجویان قدیمى استاد براى خودشان چاى ریختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشید، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قیمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قیمت، داخل سینى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترین چیزها را براى خودتان می خواهید و این از نظر شما امرى کاملاً طبیعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همین است. مطمئن باشید که فنجان به خودى خود تاثیرى بر کیفیت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد یک فنجان گران قیمت و لوکس ممکن است کیفیت چایى که در آن است را از دید ما پنهان کند

ادامه مطلب...
۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

کارمند تازه وارد

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: "یک فنجان قهوه برای من بیاورید".

صدایی از آن طرف پاسخ داد: "شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟"

کارمند تازه وارد گفت: "نه"

صدای آن طرف گفت:"من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق".

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت:"و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره".

مدیر اجرایی گفت: "نه"

کارمند تازه وارد گفت: "خوبه» و سریع گوشی را گذاشت".

۰۴ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری