داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کلیسا» ثبت شده است

شمع

روزی زن و شوهری که مدتها در آرزوی فرزند بودند به پیش کشیشی رفتند و از او خواستند تا شمعی روشن کند و برای بچه دار شدن آن دو زوج دعا کند.

کشیش آن شب شمعی روشن کرد و دعا هایش را خواند.

روز بعد زن و شوهر از آن شهر رفتند. سالها از آن ماجرا گذشت. اما کشیش همیشه این خاطره را در ذهن خود نگاه داشته بود. روزی از روزها کشیش به جستجو بدنبال آن زن و شوهر بود که بالاخره پیدایشان کرد. به جلوی ذر خانه ی آنها رفت و دید که صدای بچه های زیادی از آن خانه به گوش می رسد خوشحال شد و در زد!

زن در را باز کرد.

کشیش گفت: دخترم من همان کشیشی هستم که چند سال پیش به خاطر بچه دار نشدن شما شمعی روشن کردم.

زن گفت: آری یادم آمد

کشیش گفت: میتوانم با شوهرتان صحبت کنم؟ او هم اینک کجاست؟

زن گفت: رفته است تا آن شمعی که تو روشن کرده ای را خاموش کند!

۲۷ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

طوطیان عاشق

یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت .

او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده
زیبا هستند. اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه
هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟». این موضوع برای من واقعا دردسر شده و
آبروی من را به خطرا انداخته. از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنم که
چگونه آنها را اصلاح کنم؟

کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد
که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند... من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم .
آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند. به شما توصیه میکنم
طوطی هایتان را مدتی به من بسپارید. شاید در مجاورت طوطی های من آنها به جای
آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند .

خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت. فردای آن
روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت.
کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش
انداخت .

یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟


طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا
رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد !

 

۰۵ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۴۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری