داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گوشت» ثبت شده است

خسیس!

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:

نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت:

بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.



خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.


اما در مورد من چی؟...

من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟


می دانی جواب گاو چه بود؟


جوابش این بود:

شاید علتش این باشد که

"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"

۰۸ مهر ۹۲ ، ۱۴:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

زمستان

زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه , گوشت بدن خودشو میکندو میداد به جوجه هاش میخوردندزمستان تمام شد و کلاغ مرد!
اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:آخی خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!

۲۲ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری