یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . پادشاهی بود که یک دختر داشت .دختره می مرد برای پسرِ باغبان .تاکه روزی دختره به پسره می گوید : " چه نشستی که دیگه وقتشه . مادرت رو بفرست خواستگاری!" پسر باغبان قضیه را به مادرش می گوید ومادر که یک پارچه آتش شده بود با عصبانیت می گوید : " مث اینکه عقلت پاره سنگ ورمی داره و نفهمیده یه چیزایی میگی که شدنی نیس. راستا حسینی ما کجا و دختر شاه کجا ؟ " مادره حریف پسره نمی شود و ومی رود دم قصر ومی نشیند رو "سنگ ایلچی ". خدمه ها تا او را می بینند می برندش پیش پادشاه . پادشاه هم می خندد ومی گوید : " خدا ارواح د یوونه هارو شاد کنه و شما یکی رو هم روش ."...

دختره شصتش خبردار می شود و آنقدر آبغوره می گیر د که پدره می بیند دختره بد جوری آتشش تنده و دستور می دهد که پسره را به قصر بیاورند . پادشاه با این خیال که پسر ه را از سر وا کند می گوید : " همین ریختی که نمیشه . یه شرط وشروطی هس که باس انجام بدی . یکیش اینه که بری بگردی و " گل خوش خنده" رو گیر بیاری و بعدکه ا ومدی شر ط آخری روهم بِهِت می گم ." پسره از اول تا آخرش را خواند و فهمید که قضیه ی نخود سیاهه . " گل خوش خنده " مال قصه ها بود و معروف بود که تو دنیا فقط یک دانه است و آن هم تو باغی طلسم شده . پسر ه روزی از سر دلتنگی به کنجی نشسته و داشت با خودش حرف می زد که ا سبش درد او را می فهمد . نگو که اسبه اسب جادوست و زبان آدمیزاد را خوب خالی یه . اسبه می گوید : " سوار شو بریم که می بینم نصفه جون شده ای . من تورو تا دم باغ می برم ."پسر ه خوشحال می پرد رو زین اسب و بعد از کلی راه ، می رسند به یک باغ درند شتی که توش پر از گل های زیبا بود و همه نیز به یک رنگ و قواره . اسبه می گوید : " تا طلسم باغ نشکسته من نمی تونم داخل بشم و بقیه ی کار و خودت باید تمومش کنی . یادت باشه تا پاتو بذاری توباغ ، گلها همه زبون باز می کنن و می گن " گل خوش خنده منم " . گوش نمی دی و صاف میری وسط باغ . " گل خوش خنده " رو از ریشه می کَنی وپا میذاری به دو که آدمای سنگ شده جون می گیرن و دنبالت می کنن ." پسره هم همین کار را می کند و اما تا " گل خوش خنده " را از خاک در می آوَرد همه جا سیاه شده و گرد وخاکی بلند می شود که نگو . پسره تا می جنبد می بیند که کلی آدم دنبالشند و هوارشان بلند که " نذارین در بره که گل خوش خنده رو می بره !" اسبه که می بیند پسره تو هچل افتاده جلد وسریع خودش را به او می رساند و مثل باد دور می شوند .می رسند به قصر پادشاه و شاه که از خوشحالی سر از پا نمی شناسد می گوید : " خوش خنده بخند ." که گل می زند زیر خنده و با قهقهه ی او هر چه مرغ غزلخوان است تو باغ جمع می شود .

پادشاه می بیند پسره اگر جنسش شیره هم بوده حالا عسل از آب در آمده و می گوید : " یه شرط بیشتر ندارم و اونم اینکه بری بگردی وبرام " ماهی سخنگو " رو هم بیاری که هم من حوصله م سر نره و هم اینکه ماهی های تو استخر هم بعضی وقتا با قصه های او خوش باشند . " پسره که می بیند دوباره دستش از هرجا بریده می رود پیش اسبه و قضیه را حالیش می کند . اسبه می گوید : " سوار شو بریم که هرچه پپیش آید خوش آید . " می رسند بالای کوهی که اونجا یک باغ هست عینهوبهشت و از زیر هر سنگی چشمه ای روان و تاچشم کار می کند باغ پر از استخر های بلور است و ماهی های طلا یی. اسبه می گوید : " وارد باغ که بشی همه ی ماهی ها تورو به اسم صدا خواهند زد،مبادا که گولشو نو بخوری . تا بری جلو سنگ شدی . می ری ته با غ . اونجا استخریست که توش یه ماهیست و همون " ماهی سخنگو " یی یه که شاه ازت خواسته . تور میندازی و ماهی رو که گرفتی به سرعت دور می شی . نجنبی دیگه بد آوردی . " پسره حرفهای اسبه را آویزه ی گوشش کرده و می رود تو باغ . تا " ماهی سخنگو " را می گیرد رعد وبرقی او را به وحشت انداخته و میان گرد و خاک و تاریکی  دور می شود که یکهو دنیا به چشمش روشن شده و می بیند آدمهای سنگ شده هرکدام از گوشه ای جان گرفته و افتاده اند دنبال او که " ماهی سخنگو " را از دستش بگیرند .اسبه می جنبد و پسره را از میان خوف وخطر نجات داده و در یک چشم به هم زدن می رساند ش به قصر ."

پادشاه را خبر می کنند که پسره با " ماهی سخنگو " آمده و او هم تا می بیند که راست می گویند به قولش عمل کرده و دخترش را می دهد به او . تو همه ی مملکت جشن مفصلی می گیرند و برای مدتی ، صدای دهل و نی لبک گوش فلک را کر می کند . آسمان  هم تَرَک برداشته و سه تا سیب می افتد . یکی مال من ، یکی مال قصه گو ، یکی هم ما ل تو .