وقتی جمعه گذشته از پارک بر میگشتیم، دخترم اصرار کرد که کمی بیرون شهر رانندگی کنه.
تازه گواهینامهاش رو گرفته بود و من خیلی به رانندگیش اعتماد نداشتم.
با اشاره همسرم قبول کردم و اون پشت فرمان نشست.
همه چیز تو مسیر به خوبی میگذشت تا اینکه متوجه شدم ماشین به سمت شانه خاکی جاده میره.
به دخترم نگاه کردم، با اینکه خواب نبود ولی فرمان را نمیچرخوند.
ناخودآگاه، داد زدم: آهای! چه کار میکنی؟ با خنده و خونسردی گفت: هیچی! میبینین که دارم رانندگی میکنم.
با گرهی که به ابروهام انداختم، فرمان را به سمت مسیر اصلی برگرداند و به راهش ادامه داد.
چیزی نگذشت که دوباره دیدم ماشین داره به سمت شانه خاکی سمت چپ میره.
داد زدم و گفتم: ببینم خوابت میآد؟ معلومه داری چه کار میکنی، نکنه میخوای ما رو به کشتن بدی؟!
دوباره خندید و گفت: نه سرحال سرحالم. بابا میشه برگردین و مسیر پشت سرتون رو ببینین. با اصرار او برگشتم و نگاهی به پشت سرمون کردم و با تعجب گفتم: که چی؟
گفت: جاده خلوت خلوته. نه؟ جلوی ما هم ماشینی تو خیابون نیست. درسته؟
حواسم هم خیلی جَمعه و با احتیاط چند تا مانور اومدم!
هنوز حرفش تموم نشده بود که با تعجب گفتم: عمداً این طوری رانندگی کردی؟ مگه ...
باقی ماجرا در قسمت بعدی