داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

مرگ!

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: پدر یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم

ادامه مطلب...
۱۷ تیر ۹۳ ، ۱۲:۳۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

دکترای ریاضی!

میگن روستازاده ای در یکی از کشورهای اروپایی با مدرک دکترای ریاضی فارغ التحصیل شده و به روستا برمی گردد.
پدر می گوید:خب پسر جان این همه درس خوندی چه کارهایی بلدی؟پسر می گوید می توانم با یک محاسبه ریاضی تعداد گوسفندانت را بگویم.
پدر خوشحال شده و می گوید چگونه؟
پسر می گوید: ابتدا پاهای گوسفندان را می شمارم عدد حاصله را تقسیم بر چهار می کنم تعداد گوسفندان بدست می آید!!!!
با تشکر از آقا یا خانوم رحمانی
۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۸:۵۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

روز قسمت!

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : ....
ادامه مطلب...
۰۲ تیر ۹۳ ، ۱۱:۵۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

کسب و کار مشاوران!

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله ‏ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده‏های خاکی پیدا می‏شود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دورانرسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه‏ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه‏ی NASA روی اینترنت، جایی که می‏توانست سیستم جستجوی ماهواره‏ای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحهی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیده‏ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

بالاخره 150 صفحه‏ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می‏داد، گفت:....
ادامه مطلب...
۰۲ تیر ۹۳ ، ۱۱:۴۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

نشانه عشق!

پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"
شیوانا گفت:...
ادامه مطلب...
۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۰۳ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

خدایا شکر!

روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید:....
ادامه مطلب...
۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

انعکاس!

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!

صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟

پاسخ شنید: کی هستی؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!

باز پاسخ شنید: ترسو!

پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟

پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....
ادامه مطلب...
۱۹ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۵۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری