داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

گروگان گیری

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده .

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی .
دوستار تو
بابی

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده .
بابی

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت . رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش، واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده....!
بابی

 

۰۵ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

زندگی مثل چای است؟؟؟؟؟؟؟؟

گروهى از فارغ التحصیلان قدیمى یک دانشگاه که همگى در حرفه خود آدم هاى موفقى شده بودند، با همدیگر به ملاقات یکى از استادان قدیمى خود رفتند. پس از خوش و بش اولیه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح می داد و همگى از استرس زیاد در کار و زندگى شکایت می کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با یک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستیکى و بلور و کریستال گرفته تا سفالى و چینى و کاغذى (یکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ریختن براى خودشان را بکشند
پس از آن که تمام دانشجویان قدیمى استاد براى خودشان چاى ریختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشید، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قیمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قیمت، داخل سینى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترین چیزها را براى خودتان می خواهید و این از نظر شما امرى کاملاً طبیعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همین است. مطمئن باشید که فنجان به خودى خود تاثیرى بر کیفیت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد یک فنجان گران قیمت و لوکس ممکن است کیفیت چایى که در آن است را از دید ما پنهان کند

ادامه مطلب...
۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

دفتر مشق کثیف

 

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد  سارادخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت

خانوم مادرم مریضه اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن…  اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه اونوقت

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد

هیچ گاه زود فضاوت نکنیم......................

 

۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

شراب

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.

 

شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد: بلی.

مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

- پس خودت برو و شراب خریداری کن.

- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.

 

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

 

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:" ای مردم! شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد

ادامه مطلب...
۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

طوطیان عاشق

یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت .

او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده
زیبا هستند. اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه
هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟». این موضوع برای من واقعا دردسر شده و
آبروی من را به خطرا انداخته. از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنم که
چگونه آنها را اصلاح کنم؟

کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد
که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند... من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم .
آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند. به شما توصیه میکنم
طوطی هایتان را مدتی به من بسپارید. شاید در مجاورت طوطی های من آنها به جای
آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند .

خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت. فردای آن
روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت.
کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش
انداخت .

یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟


طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا
رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد !

 

۰۵ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۴۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

قبض خمس ...

بچه هاى سپاه، جسدهایشان را کنار هم، لب شیار پیدا کردند ..

وقتى گروهکى ها، ماشین را به گلوله مى بندند،

مجید در دم شهید مى شود، و مهدى را که مى پرد بیرون، با آر پى جى مى زنند ..

هفت صبح، بىسیم زدند دو نفر تو جاده ى بانه - سردشت به کمین گروهک ها خورده اند ..

بروید، ببنید کى هستند و بیاوریدشان عقب ..

رسیدیم. دیدیم پشت ماشین افتاده اند.

به هر دوشان تیر خلاص زده بودند.

اول نشناختیم. توى ماشین را که گشتیم، کالک عملیاتى و یک سررسید پیدا کردیم.

اسم فرمانده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند.

بىسیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند باز هم بگردیم.

وقتى قبض خمسش را توى داشبرد پیدا کردیم، فهمیدم خود زین الدین است.


خاطره ای از شهید مهدی زین الدین

۰۵ شهریور ۹۲ ، ۰۶:۱۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عین میم

کارمند تازه وارد

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: "یک فنجان قهوه برای من بیاورید".

صدایی از آن طرف پاسخ داد: "شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟"

کارمند تازه وارد گفت: "نه"

صدای آن طرف گفت:"من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق".

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت:"و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره".

مدیر اجرایی گفت: "نه"

کارمند تازه وارد گفت: "خوبه» و سریع گوشی را گذاشت".

۰۴ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری