داستانک

تجارب دیروز برای زندگی فردا

سرد ترین زمستان

اعضای قبیله سرخ پوستان از رییس جدید می پرسند : آیا زمستان سختی در پیش است ؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت ، جواب میده : برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید. بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه : آقا امسال زمستون سردی در پیشه ؟

پاسخ : اینطور به نظر میاد ، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه ، یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه : شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید ؟

پاسخ : صد در صد ، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه : آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه ؟ پاسخ : بگذار اینطوری بگم ؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر ! رییس قبیله : از کجا می دونید ؟

پاسخ : چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن !

۰۸ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

نامه

دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.
پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجیـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:
روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان

۰۸ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

استرس در حد المپیک

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین ، شماره منزل او را گرفت. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت : سلام ! رییس پرسید : بابا خونس ؟ صدای کوچک نجواکنان گفت : بله ! رییس گفت می تونم با او صحبت کنم ؟ کودکی خیلی آهسته گفت : نه !!!! رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند ، گفت : مامانت اونجاس ؟ کودک جواب داد : بله !!! رییس به سرعت گفت : می تونم با او صحبت کنم ؟ دوباره صدای کوچک گفت : نه !!!

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید :  آیا کس دیگری آنجا هست ؟ کودک زمزمه کنان پاسخ داد : بله ، یک پلیس !

رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند ، پرسید : آیا می تونم با پلیس صحبت کنم ؟ کودک خیلی آهسته پاسخ داد : نه ، او مشغول است ؟ رییس گفت : مشغول چه کاری است ؟ کودک همان طور آهسته باز جواب داد : مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان. رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید : «این چه صدایی است ؟ صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت : یک هلی کوپتر !!!

رییس بسیار آشفته و نگران پرسید : آنجا چه خبر است ؟ کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد : گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند. رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود ، نگران و حتی کمی لرزان پرسید : آنها دنبال چی می گردند ؟ کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد : من !!!!!!!


۰۸ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۲۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

خانم حمیدی

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی میکند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.

او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : ” من میدانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم . ”

حدود یک هفته بعد ، ویکی پیش مسعود آمد و گفت : ” از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟

خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد.” او در ایمیل خود نوشت : مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده . ” با عشق، مسعود

روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود : پسر عزیزم، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری ! ، و در ضمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود.
با عشق ، مامان

۰۷ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

غریق نجات

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. 

و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...

حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟
۰۷ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۴۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امید نوری

شاگرد زیرک

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:”بله او خلق کرد

استاد پرسید: “آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟

شاگرد پاسخ داد: “بله, آقا

استاد گفت: “اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!”

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: “استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟

ادامه مطلب...
۰۶ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امید نوری

خدای مشکل گشا ...

دو تا مرد توی سلمانی منتظر نشسته بودند و با هم گپ می زدند.
یکی شون گفت : زندگی خیلی سخته.
اون یکی گفت :
آره ، ولی اگه بری سراغ خدا ، حتما توی سختی ها کمکت می کنه.
و جواب شنید :
کدوم خدا؟!
اگه خدائی بود که وضع مردم اینجوری نبود.
خدا هست و مردم باید رنج بکشند؟!
خدا هست و این همه گره توی زندگی هاست؟!
و هر چه توضیح می شنید ، سرسختانه تر روی حرفش پافشاری می کرد.
اونها گرم بحث بودند که فقیری وارد شد و درخواست پول کرد.
ظاهر اون نا مرتب بود و موهاش بلند و بهم ریخته و ژولیده.
چشم های اونی که دلگرم به خدا بود برقی زد و گفت :
گمون کنم هیچ سلمانی ای در شهر ما نیست ، نظرت چیه؟
اون یکی هم با تعجب پاسخ داد که :
پس الآن ما کجا ئیم؟
اولی ادامه داد که :
اگر در شهر مون سلمانی وجود داشت که نباید کسانی مثل اون پیدا می شدند ، مگه نه؟!
دوست من ، آرایشگرها هستند ، ولی تا به اونها مراجعه نکنی از ژولیدگی رهائی پیدا نمی کنی.
خدای مهربون هم هست.
ولی تا سراغش نری ، تا دست توی دستش نذاری و تا ازش نخوای اوضاع رو برات روبراه کنه
این توئی که مقصری ، چون مثل ژولیده ای می مونی که سراغی از آرایشگر نمی گیره.
پس...!

منبع: نرم افزار نیش ها و نوش ها

۰۶ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عین میم