نتونستم جلوی خنده خودم رو از کارهای بامزه دخترم بگیرم.

بی‌صبرانه منتظر پاسخ بودم.

نخواست زیاد منتظرم بذاره.

سری تکان داد و گفت: سرعتم در کل مسیر زیاد که نبود، بود؟ جاده هم که خلوت بود، مگه نه؟ ولی...

ولی ما دیدیم که شما چقدر ترسیدین. البته حق هم دارین؛ چون احساس مسئولیت می‌کنین.

گفتم: ترسیدم؟! دیگه چکار باید می‌کردم؟

گفت: قبول دارم کارم درست نبوده اما...

اما، باباجون! از خودتون یاد گرفتم که به بزرگ‌ترم احترام بذارم و با احترام نظرم را بگم.

خب من نظرم را می‌گم، اگه اشتباه می‌کنم شما راهنمایی‌ام کنین.

شما راننده این ماشین هستین و از اون مهم‌تر، راننده و مسئول ماشین خانواده و یا بهتر بگم مدیر زندگی هستین. چرا؟

چرا شما مانند بسیاری از مردان فامیل، همیشه فرمان مدیریت‌تون به یک سمت ثابته؟

اگه فرمان زندگی فقط روی سیاست یا فوتبال یا کار یا ... ثابت نگه داشته بشه، خطرناک نیست؟

راننده خانواده هر طور برونه، از دوربین مخفی خدا، در امان می‌مونه و جریمه نمی‌شه؟

ماشین خانواده با خواب بودن راننده‌اش، تصادف نمی‌کنه؟

زندگی منشوریه که هزار بعد و پیچ و خم داره.

شما هم باید متناسب با مسیر زندگی، ماشین خانواده را برونین.

چند دقیقه پیش، توی پارک اصلا متوجه نشدین موقع چایی درست کردن، دست مامان چسبید به کتری و تاول زد!

نه، برای اینکه اونجا هم با فامیل و دوستان بحث سیاسی می‌کنین.

فقط گاهی به من گفتین چرا مثل قبل مطالعه نمی‌کنم، اما شده بیایین تو اتاقم کمی بنشینین پای درد و دلم.

بابا! من سیاسی نیستم، اما شنیدم توی پارک از کار یه مسئولی ناراحتین که چرا به نظر دیگران احترام نمی‌ذاره!


پایان ماجرا را فردا دنبال کنید ...